..

ازش خواهش می کنم برای من پیپش را آماده کند..

طفره می رود..

خودم بر میخیزم..

خیره می شود..

هر روز از یک مغازه می گذرم که تابلوی بزرگی با زمینه مشکی و صورت خسته یک زن که در تاریکی گم شده است بر دیوار آن آویزان است.. دو انگشتش پیداست که سیگاری میانش است و خط باریک دود که از دهانش خارج می شود.. انگار که "من" است آنجا.. می ترسد کسی تمام چهره اش را ببیند.. می گریزد که ناگاه درونش هویدا شود.. از این زندگی کوتاهی که کوتاهی اش تمام نمی شود، لحظه مردنش را بیشتر دوست میدارم ولی از آن زندگی بلندی که پایانی ندارد چه را دوست بدارم؟!