شب..

یک شب که مرواریدهای سپید بدون اختیار من سرازیرند .. مثل شبهای زیادی که پشت سر گذاشته ام .. مثل تسبیحی دور تا دور چهره ام بهم می رسند .. یک شب که هق هقی عجیب ناتمام می ماند و من را یارای خفه شدن نیست .. باز انتظار می کشم چشمان تو از خواب خالی شود .. یک شب مثل آنشب که غمی سنگین سینه ام را می فشرد .. انتظار من در کدام شب تمام می شود..

he

نمی خواهم اینهمه مهربان باشی 

مرا بدهکار مهربانی ات نکن   

 

نگو مرا می شناسی 

من فراموشکارم .. 

 

 

کویرنگاری

پاهایم به زمین چسبیده اند ساعت هاست داریم راه می رویم حالا مریم داخل پرو رفته و فروشنده ی بینوا از این رگال به آن رگال و سپس به سمت اتاق پرو پرتاب می شود. من ستون بلند و باریکی را یافته ام و تمام وزن بدنم را به آن تکیه کرده ام. سکوت ذهنم را پاره می کند: 

- می گند حرف زدن زیاد باعث پیری می شود من هم صبح تا شب حرف می زنم مخصوصا صورت آدم پیر می شود. 

خوب حرف نزنید 

- نمی تونم عادت کردم 

دختر جوان و زیبایی مانتوی صورتی کمرنگی به دست گرفته و با ناز به سمت پرو می آید. من نگاهش می کنم او هم نگاهش می کند. با لحن جدی می گوید: 

- من حسودم این دخترها را که می بینم تحمل ندارم آخه من زشتم و از بس حرف زده ام پیر شده ام  

من به چهره اش خیره می شوم چشم ها و ابروهایش خیلی از هم فاصله دارد یادم می آید توی آناتومی صورت خوانده ام که فاصله طبیعی میان چشمها به اندازه یک چشم است حالا دارم با چشمم اندازه گیری می کنم .. اوه حدافل دو تا نه سه تا چشم میان دو چشمش جا می شود. خطوط چین خورده صورتش مصنوعیست انگار برای بازی در یک فیلم کمدی گریمش کرده اند!  

مریم دارد بلند بلند صدا می زند خانوم خانوم 

خیره به همان دختر جوان ایستاده و صدای مریم را نمی شنود. دستم را جلوی صورتش تکان می دهم  و اشاره می کنم به داد مریم برسد.

آنا : داستانی خوب از آنتوان چخوف

همین چند روز پیش، «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا » پرستار بچه‌‌‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم .
 

ادامه مطلب ...