رفتن تو

وقتی که می روی انگار چند تکه از قلبم را از جا می کنی و با خودت می بری ... نمی دانم دقیقا از کجا بر میداری که جایش این همه درد می گیرد و سپس تا مدتی سوزش عجیبی دارد.  

روزنه ای ایجاد می شود و باد سرد به داخل قلبم می وزد و سرمای شدید وجودم را پر می کند. ضربان قلبم کند می شود و سرما را با تمام سلولهایم حس می کنم.

دلم می خواهد خواب دیده باشم و بیدار شوم.  

ساعت ها می گذرد ... روزها می گذرد ... و کم کم جای آن تکه ها دوباره پر می شود و به رفتن تو عادت می کنم... 

 

ویلن

 

 

 

مردی میانسالی که با حالت کشان کشان پسر بچه خود را به دفتر ثبت نام موسیقی رهسپار کرد، چاق بود، لبهای چرب داشت و در کت و شلوار قهوه ای روشنش به عرق افتاده بود. بی هوا و با لهجه اصفهانی و در حالیکه زیر چشمی به بچه اشاره میکرد گفت: آقاجان ما این بچه رو آوردیم برا ویولون ثبت نام کنیم. 

بچه مثل آدم های منگ به اطراف خود نگاه می کرد چشمهایش به سرعت تصاویر گیتارهای آویزان، میزهای چوبی دور اتاق، قابهایی از تصاویر موسیقی دانان معروف و در نهایت مرد متصدی ثبت نام و استاد ویلن که تازه وارد اتاق شده بود را از روبرویش گذراند.  

مرد چاق ادامه داد: استاد این بچه ما کی می شد؟

مرد متصدی ثبت نام عینک پنسی خود را برداشت و با اشاره گفت: ایشان هستند.

 

استاد بدون اینکه پشت میز بنشیند کتابی را که باز کرده بود، ورق زد. موهایش سفید بود و در صورتش خطهای ناشی از پیری دیده می شد. اورکت طوسی با بندهای مشکی نتوانسته بودند قوز خفیف و شانه های جمع شده اش را مخفی نگه دارد. با یک دستش کتاب را ورق می زد و با دست دیگرش هوای فنجان قهوه اش را داشت.  

مرد چاق بی هوا رو به استاد پرسید: استاد این بچه ما چقدر طول میکشد که مثل شوما ویولونزن بشد؟ 

استاد در حالیکه یک جرعه از قهوه خود را سر کشیده بود گفت: یک عمر

سپس فنجان را روی میز گذاشت و از اتاق بیرون رفت. 

اتاق معاینه

پیرمرد عصبانی در اتاق معاینه منتظر نشسته بود و با بی حوصلگی به وسایل معاینه چشم غره می رفت. پزشک وارد شد، بوی تخمه بو داده فضای اتاق را پر کرده بود.

-          سلام

-          سلام

پزشک بدون سوال شروع به وارسی گوش بیمار کرد و سپس با دست به دهانش اشاره کرد. پیرمرد قبل از اینکه دهانش را باز کند سرفه اش گرفت و با لکنت گفت: این .. سرفه ها ... امانم را ... بریده است.

-          دهانت را بیشتر باز کن!

 پس از مکثی کوتاه از اتاق بیرون رفت و منشی، خانم جوانی را به اتاق معاینه راهنمایی کرد و از پیرمرد خواست به اتاق پزشک برای گرفتن نسخه اش برود.

پیرمرد حق به جانب به منشی خیره شد و گفت: من که هنوز به دکتر نگفتم مشکلم چیه؟!

-          باشه پدر جان برو این اتاق بهشون بگو.

کمتر از دو دقیقه بعد پزشک وارد اتاق شد و به همان شیوه ابتدا گوش و سپس بینی و حلق دختر را وارسی کرد. دختر جوان بدون اینکه منتظر سوالات پزشک باشد گفت: هر سال زمستان سردردهای عجیبی میگیرم طوریکه هیچ کاری نمی تونم انجام بدم فکر میکنم سینوزیت باشه.

پزشک ابروهایش را بالا انداخت و خیلی شمرده گفت: شما مبتلا به نوعی میگرن هستید.

-          میگرن؟

-          بله میگرن، علتش هم انحراف بینی است.

-          یعنی انحراف بینی باعث میگرن میشه؟

پزشک سرش را به نشانه مثبت تکان داد و به اتاق کناری رفت. منشی، خانمی را که کودکی در بغلش گرفته بود به اتاق راهنمایی کرد و رو به دختر جوان گفت: شما بفرمایید این اتاق.

دختر جوان با تعجب از اتاق بیرون رفت و بوی ملایم عطرش رو با خودش به اتاق پزشک برد، روبرویش نشست و به دستان گوشتالویی که مشغول نوشتن نسخه بود خیره شد.

-          آقای دکتر، خدا چه سرگرمی های جالبی برای بنده هاش درست کرده.

پزشک سرش را بلند کرد و چشمهایش را با تعجب به دختر دوخت و گفت چی؟!

-          منظورم اینه که آدمها مریض بشن، دکتر برن، بعضی ها هم درس بخونن، دکتر بشن، خلاصه همه سرشون گرمه.

پزشک سرش رو به نشانه تاسف دو بار تکان داد و مهرش را بر سر نسخه کوبید و از پشت میزش بلند شد و به اتاق معاینه رفت.

 

love

غروب سردی است، بخاری گازی کنار دیوار بی سر و صدا هوای نمناک اتاق را گرم می کند، دخترک لاغر اندام با چشمهای خواب آلود سعی می کند کلمات را روی صفحۀ کاهی کتاب قدیمی دنبال کند. کتابی که رُمان مورد علاقه مادرش در دوران جوانی بوده است: "عشق هرگز کافی نیست"  کتاب قطوری است که حتی نگه داشتنش روی یک دست برای دختر سخت است. از صبح که کتاب را لابلای وسایل بایگانی شده مادرش یافته است در حال خواندن و ورق زدن است.

خسته می شود کتاب را می بندد و چشمانش را به دورترین نقطه اتاق که دو متر با آن فاصله دارد، می دوزد. نمی تواند به خودش و به احساساتی که در قلبش جوش و خروش می کند اعتماد کند. هر ماه عاشق یکی می شود، نمی داند دقیقاً با هم چه فرقی می کنند! نمی فهمد که چطور می تواند پسر مو یک وری را دوست داشته باشد همانقدر که پسر نردبانی را دوست دارد! اگر یکی را چند روز در راه مدرسه نبیند از خاطرش می رود و عشق جدیدی جای آن را می گیرد. هیچوقت نام هیچ کدام را نمی داند و دوست ندارد از همکلاسی ها یا دوستانش سوال کند که آیا فلانی را می شناسند یا نامش را می دانند؟!

همیشه با خودش کلنجار می رود که امروز به عشق جدیدش لبخند بزند و یا خیلی ماهرانه او را متوجه خودش کند، ولی تا بحال حتی از نزدیک به صورت هیچکدام نگاه هم نکرده است.

کتاب را باز می کند دو خط دیگر را می خواند و دوباره آنرا می بندد، چشمانش را روی هم می گذارد و در خودش فرو می رود. نمی تواند بخاطر بیاورد تا بحال چند بار عاشق شده است! چرا نمی تواند برای یک بار عاشق کسی شود و برای همیشه فقط او را دوست داشته باشد، مثل عشق هایی که در کتابها می خواند. با خودش فکر می کند شاید اگر یکی از آنها هم عاشق او می شد و بطرفش می آمد مانند همان عشق های جاودانی می شدند.

دختر از جایش بلند می شود و در مقابل آینه به صورت کشیده و دست نخورده اش نگاه می کند، احساس می کند عشق از نگاهش روی آینه می پاشد، تصمیم می گیرد عاشق پسر نردبانی باقی بماند و به هیچ کس دیگر فکر نکند حتی به کسی نگاه هم نکند.  

Botax

 

چِلِپ چِلِپ سر سوزن با استخوان پیشانی اش برخورد می کرد و از پوستش خارج می شد و دوباره چند سانتی متر دورتر فرود می آمد. آقای دکتر با آهنگی خونسرد بی خطر بودن تزریق بوتاکس را توضیح می داد. دهمی، یازدهمی و همینطور تا کناره های ابروهایش چِلِپ چِلِپ صدا کرد. سوزن به طور مورب از کنار چشم، زیر پوست حرکت کرد و سم سبک به سرعت خالی شد.

"تمام شد می توانید بلند شوید"  

چشم هایش را بسته بود صداها را می شنید ولی نمی توانست تکان بخورد. احساس کرد مغزش از گلوکز خالی شده، نمی توانست فکر کند، سرش خالی خالی بود، مثل یک بادکنک باد می شد و بزرگ و بزرگتر می شد ... دلش می خواست تا ابد همینطور بماند.

خواهرش متوجه شد و با نگرانی صدایش زد، چقدر صدایش از همیشه زیباتر بود...

با نگرانی دکتر را صدا کرد...

صندلی خوابانده شد و هر دو پایش بالا رفت ... ناگهان خون زیادی به سرش هجوم آورد و بادها خالی شد، سرش شروع به کوچک شدن کرد و آنقدر کوچک شد که می توانست فکر کند و به آرامی بگوید: خو و و بم  ... خوو و بم