زندگی از نو..

سی و هفت روز از آن نیمه شبی که پس از چند ساعت پیچش دردهای بهم پیچیده به روی شکمم افتاد و با دو چشم سیاه و گرد به من زل زد، میگذرد.. هرگز آن اولین نگاه را فراموش نخواهم کرد .. متعجب از دیدن موجودی که نه ماه درون من زیسته بود و من چنان با او خو گرفته بودم که گویی نه سال است با من است.. روزهای اول حضورش برایم عجیب گذشت .. روز و شب را در هم شده طی میکردم .. حتی نمیفهمیدم گرسنه ام یا نیاز به خواب دارم .. حالا با گذشت بیش از یکماه خودم را یافته ام و یاد گرفته ام چگونه میان برطرف کردن نیازهای او و نیازهای خودم تعادل ایجاد کنم .. نهایتا آنکه واقعا صبر و تحمل و از خود گذشتن لازم است و مرحبا بر همه مادران .. مرحبا..

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد